بیوگرافی و عکس های حاج رسول رستگاری (رسول ملایری) جانباز و آزاده

0

بیوگرافی و عکس های حاج رسول رستگاری (رسول ملایری) جانباز و آزاده

حاج رسول رستگاری با نام شناسنامه ای رسول ملایری را در الین بخش از دوران جنگ و حضور در جنگ های چریکی و نامنظم با شهید چمران در کردستان تا اسارت و دوران سخت اسارت و نام معروف شدن به حاج رسول رستگاری و شخصیت سریال نبردی دیگر به همراه عکس همسر و عکس واقعی خود حاج رسول را در سایت حرف تازه مشاهده و میخوانید

بیوگرافی حاج رسول رستگاری

رسول ملایری از رزمندگان جنگ تحمیلی و جنگ با کومله ها است که از ۲۲ سالگی در جبهه کردستان و جنگ با کومله ها حضور داشت و در نهایت توسط این گروه به نیروهای عراقی داده میشود و وی چند سل به اسارت درمی آید و اول شهریور ماه سال ۶۹ به کشور بازگشت.
او که اکنون مردی ۶۲ ساله است و صاحب پنج فرزند و نوه و عروس می باشد

حاج رسول رستگاری

مادر بسیجی

مادر من در روزهای اول انقلاب یکی از زنان بسیجی بود.
وی در زمان انقلاب در درگیری های انقلاب به قدری فعال بود كه دیگر زنان و مادران در كنار او به فعالیت می پرداختند و ما شش برادر بودیم که با برادرم محسن پنهانی به جبهه میرفتیم

ایشان میگوید که در مادرم شیرش را حلال نمی کرد اگر برای حفظ انقلاب نمی رفتم؛ رفتم و اسیر شدم، اسارتی که برایم آزادگی داشت و رستگاری. آنقدر رستگار شدم که اسمم هم شد حاج رسول رستگاری.

روایت حاج رسول رستگاری

مامور بعثی با صدای بلند به نوجوان زخمی می‌گفت: به من بگو حاج رسول رستگاری کیه؟! اگر بگی قول میدم با تو کاری نداشته باشیم… حاج رسول رستگاری کیه؟!

تمام خاطرات من و خیلی از دهه شصتی‌ها و پنجاهی‌ها با این دیالوگ نقطه تلاقی دارد از صبر و استقامت…
او از سن ۲۲ سالگی به جبهه کردستان رفته و کنار سید مصطفی چمران درس مبارزه و دفاع را آموخت تا برای سال‌های نیامده، آمده‌تر و محکم‌تر باشد.

حاج رسول می‌گوید: ما مدت‌ها بود که در پاوه و سردشت کنار چمران در حال مبارزه با کومله‌های کردستان بودیم.
آن‌ها به هر طریق از جمله با شهادت فجیع دوستان و همراهانمان سعی می‌کردند توان مقاومت ما را پایین بیاورند.

آنقدر سرگرم مبارزه با آن‌ها بودیم که اصلا متوجه شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران نشدیم.

نحوه اسارت حاج رسول رستگاری

یک روز در حال فرار از کومله‌های عراق به یک خانه در سر پل ذهاب پناه بردیم که متاسفانه شناسایی شدیم.
دو نفر از دوستان من شهید شدند و من نیز به همراه دو نفر دیگر از دوستانم اسیر شدیم.

او ادامه می‌دهد: چون منطقه بازگشت ناامن بود، به لشگر زرهی ارتش ملحق شدیم تا اوضاع کمی آرام‌تر شود. از قضا آن شب ارتش عملیات سنگینی داشت و ما هم برای کمک، وارد عملیات آن‌ها شدیم، اما در نهایت من دوباره اسیر شدم.

حاج رسول که ۱۰ سال از زندگی خود را در اردوگاه موصل به سر برد

حاج رسول رستگاری

خاطرات دوران اسارت

در روز ۲ بار در آسایشگاه را برای دستشویی رفتن، باز می‌کردند.
ما تنها ۵ دقیقه فرصت داشتیم مسیر آسایشگاه تا سرویس بهداشتی را برویم و برگردیم.
در طول رفت و برگشت بعثی‌ها با کابل و چوب و غیره ما را کتک می‌زدند.
خیلی از اسرا که سن کم یا بالایی داشتند و توانایی تحمل کتک‌ها را در خود نمی‌دیدند، اصلا بیرون نمی‌آمدند.

هربار که صلیب سرخ می‌آمد و می‌رفت، به شدت آسایشگاه زیر و رو می‌شد تا مبادا خودکار یا کاغذی دست اسرا باشد.
اگر هم موردی پیدا می‌کردند، با بدترین نوع شکنجه‌ها ۱۵ روز زندانی انفرادی داشت

پیدا کردن رادیو

یک روز در حین جست و جوی زباله‌ی بعثی‌ها، ناگهان یک موتور رادیو پیدا کردم، سریع آن را به داخل آسایشگاه بردم و آنقدر دستکاری کردم تا صدای خِش خِش آن را شنیدم.
رادیو امواج نداشت، اما بالاخره می‌شد چیز‌هایی از صدای آن فهمید.

نوشتن اخبار در اسارت

بعد از یک مدت از حاج آقا مروتی که تا قبل از اسارت حاج آقا ابوترابی، طلبه و راهنمای بچه‌ها بود، درخواست کردم عده‌ای برای نوشتن اخبار به من کمک کنند.
به این ترتیب من اخبار را می‌شنیدم و چند نفر آن‌ها را می‌نوشتند.
تا قبل از ساعت ۴، هیچ کسی حق خواندن خبر‌ها را نداشت، تا همه به آسایشگاه خود برگردند و در‌ها بسته شود.
به محض دور شدن بعثی‌ها از آسایشگاه و سفید بودن وضعیت، یک نفر اخبار را بین ۱۲۰ نفر می‌خواند.

اخبار نوشته شده را داخل شیشه کپسول‌های چرک خشک کن جاساز می‌کردیم و به بچه‌های بهداری می‌دادیم که به اردوگاه‌های دیگر ببرند و این گونه بود که اردوگاه‌های دیگر هم از اخبار مطلع می‌شدند.

حاج رسول رستگاری

عکس واقعی حاج رسول رستگاری

ما در داخل اردوگاه یک ملت بودیم، ملت ایران، همه کنار هم، لر، فارس، فقیر، ثروتمند، معلم، پزشک، کشاورز و غیره.
برای حفظ یک رادیو بچه‌ها خیلی تلاش می‌کردند تا نه من و نه رادیو افشا نشویم.

یک شب که بساط رادیو ما پهن بود، بعثی‌ها به داخل آسایشگاه ریختند و وسایل را زیر و رو کردند. همه نگران من و رادیو بودند. آن شب کل اردوگاه زیر لب آیه وجعلنا را زمزمه می‌کرد.

چطور به حاج رستگاری معروف شد

بچه‌ها مرا در داخل اردوگاه زیاد صدا می‌زدند، من هم همیشه با خودم یک رادیو داشتم.
حاج آقا ابوترابی می‌گفت، «بچه‌ها رسول و اینطوری صدا نزنید که شاخص و شناخته بشه، بهش بگید رستگار» این شد که من شدم حاج رسول رستگاری.
یکی رسول صدا می‌زد و یکی حاجی و یکی رستگار و یکی ملایری تا شناخته نشوم و بساط خبر ما جمع نشود.

بهترین و بدترین خبر در اسارت

عملیات فتح المبین و خبر پیروزی و اسیر شدن ۱۹ هزار بعثی باعث شادی بچه‌ها شد، اما بدترین خبر ۱۰ سال اسارت و دوری و فراق ما خبر رحلت امام(ره) بود.

دعای مادر

مادرم همیشه می‌گفت «دستت به گنج برسد مادر»
برادرم شهید شده بود و من هم در اسارت بودم. مادرم به همراه خانوم‌های دیگر، برای رزمنده‌ها خوراکی و غذا آماده می‌کرد.
به خبرنگار گفته بود که من فرزندانم را راهی کردم و به آن‌ها گفتم شیرم را حلالشان نمی‌کنم اگر نروند.
در اسارت قرآن را آموختم. فکر میکنم گنجی که مادرم همیشه به دست آوردنش را برایم دعا می‌کرد، همین باشد، همین که من قرآن را حفظ کردم.

صلیب کشیدن یک زن

بعثی ها یک خواهر پاسدار را به صلیب كشیدند
ما در كردستان در گروه شهید چمران و در جنگهای نامنظم فعالیت داشتیم كه درتاريخ ۱۲/۷/۵۹ به دست كومله اسیر شدیم.
ماشین عراقی كه در نزدیکی مرز عراق سرنگون شد و ما چند نفر به دست نیروهای گشتی خودمان نجات پیدا كردیم كه دو روز بعد ما را به سرپل ذهاب آورند.
دشمن یکی از خواهران سپاهی را كه خودش هم بهیاربوده، زمانی كه از شرافت خودش دفاع می كند و با كنده زانو به پای افسر عراقی می كوبد و او نقش زمین می شود،
بقیه او را محاصره می كنند و آن افسر دستور می دهد كه این خواهر را با میخ سركج به صورت صلیب به چهار میخ كشیده بودند و… من با دیدن اين صحنه، برگشتم و گفتم من به پادگان نمی آیم، چون این نامردان شهر به شهر این برنامه ها را پباده خواهندكرد این بود كه تصمبم گرفتم و برگشتم و به گردان ۱۴۳ ارتش معرفی شدم.
در كردستان شاهد بوديم كه سر بچه ها را زنده زنده گوش تا گوش می بريدند، انگشتانشان را با سنگ قطعه قطعه می كردند، چشمانشان را درمی آوردند و گوششان را قطعه قطعه می كردند، با پاره آجر پوست صورت بچه ها را سابيده بودند كه به استخوان رسيده بود.
آنها بچه ها را كنار جاده مي انداختند تا برای ديگران درس عبرتی شود اين بود كه هرطوری بود نمی خواستيم اسير شويم.
طلبه جوانی كه همراه ما بود گفت: خودكشی جايز نيست، ما فرار مي كنيم.
اين بود كه فرار كرديم و در قصرشيرين در تاريكی شب وارد خانه ای شديم.
اهل خانه را به داخل آب انبار برديم و در را قفل كرديم و به پسر خانواده گفتيم شما بيرون باش. زماني كه ما از اينجا دور شديم كليد را بردار و در را بازكن.
مقداری آب برداشتيم و جيپ هايمان را از مقداری نان پر كرديم و شروع كرديم به تك تيراندازی
همه آماده شليك شديم. به پسر خانواده گفتيم كه كليد را بردار و برو خانواده ات را نجات بده. همين كه در باز شد دشمن ۱۵-۱۶ گلوله به طرف در شليك كرد.
به زور توانستيم پای بچه را بگيريم و داخل خانه بكشيم و پشت ديوارها پناه بگيريم. بر اثر شليك گلوله پسر شهيد شد.
ما رفتيم در را باز كرديم كه اهل خانه، خود را نجات دهند.
نيروهای كومله چند نارنجك آتش زا و دودزا به داخل خانه پرتاب كردند
دوتا از نيروهای ما شهيد شدند و ما سه نفر هم اسير شديم.

محمد امینی نسب بازیگر نقش حاج رسول در سریال نبردی دیگر

حاج رسول رستگاری

سر بریدن با جيپ

در كردستان چيزی به نام زندان وجود نداشت.
ما را داخل طويله ای بردند. در بيابان وسيعی چند چاه كنده بودند ما را به قطار روی زانو نشاندند. دستهايمان را از پشت بسته بودند. فرمانده به زكی از بچه های ما اشاره كرد. چند نفر او را كشان كشان به طرف چاه بردند.
ما فكر كرديم چاه خيلي عميق است ولي ديديم نه، وقتي ايستاد، تا سينه او بود.
فرمانده به نيروهايش دستور داد خاك بريزند و اين گودال را تا گردن پركنند. سپس دستور داد طنابي را آوردند و يك سرش را به گردن اين اسير بستند و يك سر آن را به جيپ.
همه هاج و واج به اين صحنه مي نگريستيم و زيرلب دعا مي خوانديم. سپس گفت حركت كن. راننده مثل بيد مي لرزيد و رنگش مثل گچ شده بود. باورش نمی شد.
فرمانده به طرف او رفت و او را به پايين پرتاب كرد و كلتش را درآورد كه او را بكشد كه یکی ديگر از نيروهايش جلو دويد و گفت اين كار را نكنيد، روحيه نيروهايمان ضعيف می شود. فرمانده خودش سوار جيپ شد و شروع كرد به حركت كردن.
چرخهای جيپ خاك را به عقب مي پاشيد. بدن اين اسير از نصفه از خاك بيرون آمد و بر اثر فشار سر از بدنش جدا شد.
برای چند دقيقه ای بدن هنوز بالا و پايين مي پريد و خون مانند فواره از شريان ها و رگهای گردن فوران مي زد. بچه ها با ديدن اين منظره غیرانسانی بی حال شدند و حالت غش به آنها دست داد.

کمک نیروهای خودی

در همين حين دوتا هلی كوپتر خودی برای نجات ما آمدند و شروع به تيراندازی كردند ولی نمی توانستند نيروهای خودی و دشمن را از هم تشخيص دهد
در اين موقع هلی كوپتری از بالای سر ما رد شد و سه چهار گلوله شليك كرد من غلت زدم و ميان ما حدود يك متر خالی شد.
حدود ۲۰ دقيقه طول كشيد و ما كه گمان می كرديم هلی كوپترها ما را با خودشان می برند نتوانستند پايين بيايند و رفتند.
كومله دوباره ما را با ضرب و شتم فراوان جمع و جور كرد و دو سه روز بعد ما را تحويل عراقی ها دادند و به جای آن مهمات گرفتند.

گشتن دنبال حاج رسول رستگاری

در كردستان كه بوديم درگيري تازه شروع شده بود و نيروهاي كومله و نيروهاي عراقي در يك جبهه به ما ضربه مي زدند.
ما به تازگي به گردان چمران پيوسته بوديم. قبل از اينكه تقسيم شويم دشمن بعثي شهرك مهدي در سرپل ذهاب را گرفته بود و ما مي خواستيم اين شهرك را از دست بعثي ها آزاد كنيم.
با گردان شهيدچمران و گرداني كه از ديگر شهرها آورده بودند در منطقه به همراه هلي كوپتري كه خلبان آن درست خاطرم نيست شهيدشيرودي و يا شهيد كشوري بود به ما گفت كه من تا آخرين قطره خون با شما هستم.
شما از زمين دشمن را هدف قرار دهيد و من از آسمان هلي برد مي كنم. درگيري كه شروع شد يكي از بچه هاي آرپي جي زن ما روي زمين افتاد و تانكها به همراه تيربارهايي كه رويشان سوار بود پيش مي آمدند.
ما هيچ كاري نمي توانستيم بكنيم يكي از بچه ها روي زمين افتاده بود و آرپي جي هم كنار او. بچه ها پوشش دادند و من به طرف او خيز برداشتم و خودم را به آرپي جي رساندم. بچه ها منطقه را پوشش دادند و من بلند شدم و يك گلوله به تانك زدم.
آرپي جي را طوري تنظيم كردم كه به كمر تانك بزنم. با يكي دوبار زوم كردن و عقب و جلوكردن، تانك را زدم
یک نفر از تانك بيرون آمده بود و همانطور كه لباسهايش آتش گرفته بود و شعله ور بود به جاي اينكه به سمت نيروهاي خودشان برود، به سمت ما مي آمد.

درجبهه اصطلاحي بود كه به هركسي كه فعاليت بيشتري داشت به او «حاجي» مي گفتند. در همين موقع من با بي سيم مشغول صحبت با برادرم حسين بودم. به او مي گفتم كه اينجا درگيري زياد است براي ما نيرو بفرستيد.
او هم مي گفت «حاج رسول» فاصله ما با شما زياد است و به اين زودي ها نمي رسيم. اين بود كه ميان صحبت اتصال بي سيم ما با بي سيم تانك عراقي، او فقط اسم «حاج رسول» را متوجه مي شود.
بعدها كه در زندان رماديه بوديم در استخبارات بغداد ما را سين جيم كردند كه شما كجا اسير شده ايد. اسمتان چيست؟ گفتم رسول ملايري. مي گفتند، شما، حاج رسول.
من مي گفتم من نمي دانم شما چه مي خواهيد. من اسمم رسول ملايري است و… در اردوگاه هركسي كه اسمش مسعود يا رسول بود جدا كردند.
راننده تانك به نام «مشعل» به طرف من آمد و دوباره شروع به سين جيم كردن كرد. به يكي از بچه ها كه بچه اهواز بود و مترجم بود، گفتم: اينها دنبال چي هستند؟

گفت يكي از بچه ها تانك او را زده و او داخل تانك بوده اسمش را بلد است. مي گويد بي سيمش روشن بوده و اسم حاج رسول يا مسعود را شنيده است.
او چند اردوگاه رفته و مي خواهد كسي را كه به طرف تانك او شليك كرده پيدا كند. گفتم كجا؟ منطقه سرپل ذهاب منطقه كله قندي. من قدري فكر كردم ماجرا را براي مترجم تعريف كردم. افسر عراقي شنيد، و گفت دوباره بگو؟!!
ديگر يقين پيدا كرده بود كه من همان «حاج رسول» هستم.
مترجم گفت «تو گور خودت را كندي». از مترجم خواستم كه جريان را برايش تعريف كند.
همين كه مترجم ماجرا را براي افسر عراقي تعريف كرد، افسر عراقي مشت محكمي را به سر من كوبيد.
من كه آمادگي نداشتم، ساختمان دور سرم چرخيد و دو زانو روي زمين نشستم. دوباره مرا بلند كرد و آنچنان زد كه از شدت درد زمين و زمان را گاز مي گرفتم.
يكي از سربازان عراقي روي كمرم نشست و مچ پايم را پيچ داد و يكي ديگر گردنم را با پوتين فشار مي داد كه از آن زمان يك پاي من پنج سانت از پاي ديگرم كوتاهتر است چون كسي نبود كه درست پايم را جا بيندازد.
به خدا «مشعل» الان به اينجا مي آيد و سرت را گرد تا گرد مي برد.
دو سه ساعتي گذشت و مقداري آب به من دادند. ديدم خبري نشد گفتم مگر نمي خواهند بيايند مرا بكشند؟
گفت به استخبارات بغداد گزارش داده اند و گفته اند او دارد اين اسير را مي كشد.
اين بود كه دستور دادند به استخبارات برود. در موصل سه ما را به انفرادي بردند و در آنجا بچه ها مقداري آب و نان به ما دادند تا اين كه يك روز چوپاني را كه عراقي ها اسير گرفته بودند و به اصطلاح دست و پاي حيوانات را جا مي انداخت به سلول من آوردند و ما دو نفر شديم. وقتي ديد كه من خيلي زجر مي كشم.
با توكل به خدا پايم را جا انداخت.

حاج رسول رستگاری

بازگشت حاج رسول رستگاری به ایران و آزادی

حاج رسول رستگاری سومین گروه اسرا بود که اول شهریور ماه سال ۶۹ به کشور بازگشت.
او که اکنون مردی ۶۲ ساله است و صاحب پنج فرزند

نظرات