ساعتچی

اشعار عاشقانه کوتاه + اشعار عاشقانه برای استوری

0

در این پست می توانید اشعار عاشقانه زیبا و اشعار عاشقانه شاعران بزرگ و اشعار عاشقانه کوتاه و اشعار عاشقانه برای استوری و جملات احساسی و عاشقانه و متن عاشقانه و شعرهای عاشقانه کوتاه و اشعار عاشقانه برای عکس پروفایل را مشاهده کنید.

اشعار عاشقانه کوتاه

اشعار عاشقانه کوتاه

بین من و تو
چهل زندان بود
حیاط به حیاط زندان
با پرچم صلحی در دست آمدم
تو نبودی.

شمس لنگرودی

اشعار عاشقانه کوتاه

دیده‌ام خورشید را در خواب، تعبیرش تویی
خواب دریا و شب مهتاب، تعبیرش تویی

حسین منزوی

اشعار عاشقانه کوتاه

جان زتن بردی و در جانی هنوز

دردها دادی و درمانی هنوز

آشکارا سینه‌ام بشکافتی

همچنان در سینه پنهانی هنوز

من ز گریه چون نمک بگداختم

تو ز خنده شکرستانی هنوز

هر دو عالم قیمت خود گفته‌ای

نرخ بالابر که ارزانی هنوز

امیرخسرو دهلوی (۶۵۱- ۷۲۵ قمری)

اشعار عاشقانه

صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی.

گروس عبدالملکیان

اشعار عاشقانه کوتاه

ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب
و کمی پنجره…

قیصر امین پور

اشعار عاشقانه کوتاه

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

احمد شاملو (۱۳۰۴- ۱۳۷۹ شمسی)

شعرهای عاشقانه

کاش می شد عشق را آغاز کرد
با هزاران گل یاس آن را ناز کرد
کاش می شد شیشه غم را شکست
دل به دست آورد نه این که دل شکست

اشعار عاشقانه کوتاه

روی تو خوش می ​نماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

سعدی

اشعار عاشقانه کوتاه

آن گاه که در تنگنای جوانی و آزرم

با خرمنی تمنای آرام، به تو رو آوردم

تو بر من خنده زدی و عشق مرا بازیچه‌ی خود کردی.

اکنون دیگر از این بازی خسته‌ای و

با چشم‌های کم فروغت از سیر تنگنا و نیاز مرا می‌نگری و خواهان عشقی هستی

که در آن روزگاران نثارت می‌کردم افسوس، آن عشق، دیگر دیری فشرده ست و و توان باز آمدنش نیست.

روزگاری از آن تو بود آن عشق!

اکنون دیگر نامی نمی‌شناسد و خواهان تنهایی است.

هِرمان هِسِه

اشعار زیبا و عاشقانه

تو را هیچ گاه آرزو نخواهم کرد !
تو را لحظه ای خواهم پذیرفت که خودت بیایی
نه با آرزوی من …

اشعار عاشقانه کوتاه

تا شب نشده
خورشید را
لای موهایت می‌گذارم
و عاشق می‌شوم
فردا،
برای گفتن
دوستت دارم
دیر است

جلیل صفر بیگی

اشعار عاشقانه کوتاه

نثار کن خودت را با آن که مغروری،

نثار کن هرچه که داری! جوانی، مهمانی گریز پاست و

تا چشم باز کنی رفته است.

نثار کن خود را به کودک بی نوایی

که جلودار عشقش نمی شوی

سرشارش کن، آنگاه خود مالک خود خواهی بود.

هِرمان هِسِه

نظرات